مانی رسانه- در پاسخ به این پرسش که چرا سرنوشت کشورهای اسلامی تا حد بسیار گستردهای فلاکتبار است، شاید بتوان از دلایل بسیار متعدد و متنوعی نام برد. ولی هیچکدام از این دلایل پایهای تر از خود اسلام به عنوان یک ایدئولوژی و فرهنگ حاکم در این کشورها نیست. جهانبینیِ اسلامی و روشِ نادرست برخورد آن به انسان و دنیای اطراف او، عامل اصلی این کجروی و شوربختی است. چگونگی این امر را باید در بطن این بینش و خودمحوریِ ذاتی آن جست.
نشان نخست این کجاندیشی ایدئولوژی اسلامی در این امر نهفته است، که اسلام، خود را دینی الهی، و به همین خاطر خالی از شک و اشتباهناپذیر میانگارد و در همین راستا، با شدتی بیشتر از سایر ادیان، بر لازمالاجرا بودن احکام خود در صحنه اجتماعی پای میفشارد. اگر در متون قرآن، به عنوان مانیفست این مذهب، شک راهی ندارد (سوره ۲ آیه ۲)، پس در زندگی زمینی، از اُمت اسلامی انتظار دیگری نیست مگر اطاعت بی چون و چرا و مطلق از دستورهای این دین. «خدا در نظر مسلمانان کسی است، که در مقابل او انسان هیچ هدفی، هیچ مشارکتی، هیچ خصوصیاتی و هیچ استقلالی ندارد» (هگل؛ درسهایی در باره فلسفه دین). این دنبالهروی و بیعملی در مقابل یک قدرت برتر و عاملین زمینی او، همان چیزی است که زمینه فکری و روانی ساختارهای دیکتاتوری را در کشورهای اسلامی بنا مینهد. این بردگی ذهنی، شالوده عقبماندگی اجتماعی، فکری و علمیای است که امروزه گریبانگیر این جهان است.
انسان اما، چه اسلام او را مجاز به این کار بکند و چه نکند، موجودی «عملگرا» است. این عملگرایی برای اُمتی که توانایی استقلال فکری خود را از دست داده است، تنها در چهارچوب «توجیه» بردگی خود محبوس میماند[۱]. انسانی که با این روش، منطق ضرورت وجودی و اِراده و عملگرایی خود را از بین برده است، برای ارضای شهوت فکریاش چارهای بجز «خودارضایی تاریخی» نمییابد. اگر زندگی فکری و مادی اُمت اسلامی توسط خلفا، شاهان و امامان و تنها در محدوده تبیین «چگونگی اطاعت» این اُمت از آنها (به عنوان نمایندگان خدا) تعریف شود، پس تاریخ این مردم نیز چیزی مگر تعصب و افسانههایی خودساخته در خدمت توجیه این سیستم نمیتواند باشد. تاریخ پر افتخار «جهانگشاییها، افتخارات، فرهنگ و علوم» اسلامی نتیجه همین خودِارضایی فکری است. تاریخی که تماما بر پایه روایتهای پر از فانتزی و تخیلی بنا گردیده است. اکثریت قریب به اتفاق قهرمانان این اُمت، یا وجود تاریخی نداشتهاند و یا از اسلام به عنوان مخفیگاه و استتار استفاده میکردند. آسانترین راه حقانیت دادن به یک ایده حاکم، همان استناد به تاریخ مرسوم است، چرا که این تاریخ را حاکمان مینوشتند. همین سرنوشت دامنگیر دانشمندان منسوب به این دین نیز بوده است: مردانی همچون ابوعلیسینا، بیرونی، فارابی، مولانا و غیره، هیچکدام به معنای واقعی کلمه «اسلامیزه» نشده بودند و هنوز محصول فرهنگ پیش از اسلامی (و اکثرا بودایی) خود بودند[۲]. از محمد زکریای رازی که دیگر سخن نمیگوییم، که قرآن را تنها بازگویی افسانههای باستانی میپنداشت، «که در عین حال سراسر تناقض است و هیچ اطلاعات یا توضیح مفید و بدردبخوری ندارد» (ویکیپدیا؛ زکریای رازی). او مضافا «پیامبران را شیادانی میدانست که در بهترین حالت بیماری روانی داشتند»[۳]! نام عربی این فرهیختگان نیز نشان از ترس و سرکوب دگراندیشان در دوران آنهاست، چرا که هر آنچه اسلامی نبود، حق زیستن نداشت. کسانی چون «ابن رُشد» (Averroes) یا «ابن میمون» (Maimonides) نیز از وحشت حاکمان اَلاَندلُس، تمایلات فلسفی و مذهب اصلی یهودی خود را پنهان میکردند. تنها وسیله «منطقی» اسلام در مطیع نگهداشتن اُمت نافرمان، شمشیری بود که بر روی سرشان آویزان میکرد.

ریشه این فاناتیزم (تعصب) اما در ذات «وحدانیت» نهفته است: یونانیان باستان پایههای دمکراسی خود را بر ایده ارسطویی تعدد آرا بنا کرده بودند. بر طبق این فلسفه، جامعه عاری از تفکرات گوناگون و رقیب، جامعهای محکوم به ایستادگی و فناست. تقابل و برخورد آراء، موتور و انگیزه پیشرفت اجتماعی هستند. جامعه از طریق «خالی کردن» پتانسیل خشونت خود در نتیجه این برخوردها و تطبیق مداوم خود بر منافع مردم، خود را تقویت و تکامل میبخشد. عبور «کثرتگرایی» خدایان یونانی به «یکتاپرستی»، همان گذر از دمکراسی به دیکتاتوری بود. با پیدایش مذاهب «توحیدی»، که بر زمینه «الهی و خطاناپذیری» خود و بالطبع نابودی مخالفین عقیدتی خویش استوار بودند، ایده «کثرتگرایی» نیز به عقب رانده شد. این نوع حکومت «تک حزبی» ضرورتا وسیلهای بجز سرکوب نمیشناسد. طنز تاریخ اما در این است، که این مذاهب نیز در خود همان ایده یونانی را پنهان داشتند، چرا که با وجود (و یا بدون) «اهریمن، ابلیس و یا شیطان»، خداوند به عنوان تنها حاکم مطلق نمیتوانست باقی بماند. این پایه دوآلیستی یکتاپرستی، پاشنه آشیل این مذاهب و بر همین اساس، دلیل مضاعفی برای «پرخاشگرایی» و خشونتمند بودن آنها بود. تنها راه یکتاپرستی برای بقای خود در مقابله با «فریبخوردگان» شیطانی، همان خشونت و سرکوب بود. از آنجا که خداوند از تنبیه شیطان ناتوان است، پس انسانهای مجذوب او را به مجازات میکشد.
دلیل دوم کجاندیشی ایدئولوژی اسلامی در این امر نهفته است، که این دین خود را نقطه کمال تمامی ادیان پیش از خود شمرده و نافی هر گونه تکاملی است که پس از آن شکل میگیرد (سوره ۳۳ آیه ۴۰). «از مهمترین ویژگیهای دین اسلام، خاتم بودن این دین الهی در مسیر تکامل ادیان است. […] دینی که ظرفیت سرپرستی بشر را در سراسر تاریخ در خود دارد و از آنجا که این دین تغییر نمیکند مسئله جامعیت (بخوانید جزمیت آ. ل) آن نیز محرز میشود» (ویکیپدیا؛ دانشنامه مجازی امامت و ولایت: پایان پیامبری). به عبارتی دیگر، بر طبق این ایده، تمامی مذاهب، ادیان، فرقهها و گروهها در شکل ایدئولوژی اسلامی به رشد نهایی خود رسیده و به این ترتیب لزوم وجودی خود را از دست میدهند. اگر دلیل برشمرده نخست در بالا، تأثیر هر گونه عامل دُنیوی را در پیدایش اسلام ناروا میشناسد، این علت دوم، لازمه وجودی و مشروعیتِ مذاهب (و تفکرات) دیگر را نفی کرده، آنها را به مقولات «کُفر و شِرک» تنزُل داده و تکامل بینشی بشری را، که میتواند انگیزهای برای تطبیق دادن و اصلاح این ایدئولوژی باشد، غیرضروری میداند.
در زندگی واقعی اما، تناقض ایده «اُمت برتر بودن» همزمان با ناتوانیهای علمی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و نظامی جوامع اسلامی در تقابل با فرهنگهای دیگر در سدههای گذشته به کُمپلکس حقارت و خودکمبینی این اُمت انجامیده است. نفی و تحقیر ادیان و در این ارتباط ملتهای دیگر، در حالی که مسلمانان همه روزه شاهد برتری همهجانبه آنها نسبت به خود هستند، بدون شک باردار بحرانهای اجتماعی و روحی است. دردناکترین این ضعفها، ضعف نظامی است، که به مسلمانان، با وجود شاخص رشد جمعیتی بسیار بالای خود، امکان غلبه و نابودی ادیان دیگر و برآورده شدن رویای «حکومت جهانی» را نمیدهد، که با آن بتوانند بجای مستعمره بودن، خودشان استعمارگر شوند! نقطه اوج این تحقیر در قرن بیستم جنگ «شش روزه» اعراب و اسرائیل بود. جهان اسلام هنوز درد شکست مفتضحانهی خود در این جنگ و پیامدهای آن تا به امروز را درمان نکرده است. دردی که خود را در دشمنی «مذهبی» و کور با اسرائیل نمودار کرده و با منافع «ملی» بسیاری از این کشورها در تضاد است.
اگر الهی بودن و در نتیجه خطاناپذیری یک مذهب کمکی به خوشبختی، پیشرفت و سَروَری مؤمنین آن نمیکند، پس به چه درد میآید؟ این نفرینی که بر اُمت اسلامی سایه افکنده، اگر از اسلام نیست، پس از کجاست؟ جواب به این پرسش، که از روح رنجور مسلمانان میآید، یک دستاویز تاریخی است که بر طبق آن، همیشه این «دیگران» بودهاند که مانع از رشد آنها و در نتیجه رستگاری در سایه «اسلام واقعی» میشوند. این «دشمنتراشی»، پاسخ حاکمان و سرخوردگان مسلمان است به فلاکت و بیچارگی خود: اسلام «راستین»، آن اسلامی است، که یا هنوز کشف نشده و یا نمیتواند (مثلاً تحت لوای حکومت اسلامی در ایران) به دلیل دشمنی دیگران عملی شود. تشنهلبان وادی آتشین و کُشنده اسلام، سرابی را نشان میدهند، که به گمانشان واقعی مینماید: اسلام صدر اسلام! یعنی دورانی که تاریخ مستند، به دلیل جعل متناوب همین مسلمانان، از آن هیچ چیز نمیداند. آنچه در تاریخ نایافتنی است، میتوان در احادیث خلق کرد. اگر اسلام «تاریخی» نیست پس باید تاریخ را «اسلامی» کرد!
بدون شک سرگذشت چهل ساله حکومت اسلامی در ایران به فهم بهتر این «فرهنگ دروغ» و چگونگی شکل گرفتن آن کمک شایانی کرده است: «ما همه چیزمان بایستی اسلامی باشد!» (خمینی). اکنون اما پس از چهل سال یوغ حکومت اسلامی در ایران و منطقه «به نظر میرسد (که) ما اندک اندک میخواهیم به خودمان بیاییم و یاد بگیریم به رویداد تاریخیمان بدگمان شویم. نخست به رویداد اسلامیمان که به عنوان مسبب روزگار پُرادبار کنونی اهمیتی غیرقابل انکار دارد (آرامش دوستدار؛ امتناع تفکر در فرهنگ دینی، ص ۷۷).
نتیجه منطقی تمامی این خشکاندیشی و گمراهی آن است که مسلمانان، نه این دین، بلکه «دیگران» را عامل بدبختی خود میدانند. امری که (حتی ناخواسته) به نفرت روزافزونِ مسلمانان علیه تمام دگراندیشان دامن زده و به همین سبب موجب پیدایش جنبشهای وحشیانه تروریستی و کُشتار فَلهای غیرمسلمانان در جهــان میگردد. اگر این عقده حقارت را با دلارهای نفتی، جتهای لوکس، ماشینهای گرانقیمت و آسمانخراشهای چندصد طبقهای نتوان درمان کرد، پس چرا نه با «جهاد»؟ اگر اسلام راهی برای خوشبختی اُمت خود بر روی زمین نمیشناسد، پس بایستی در فکر وعده خوشبختی پس از مرگ این اُمت باشد! فدا کردن جهان در راه آخرت، همان نسخه حاکمان مسلمان برای تداوم بخشیدن به بردگی مؤمنین است. مرگ شیرین فی سبیلالله همان زندگی جاوید است (سوره ۳ آیه ۱۶۹). بدون شک این روانگسیختگی «مرگطلب» که زمینهساز «تروریسم انتحاری» است، موضوع پژوهش جالبی میبود برای زیگموند فروید، پدر روانشناسی مدرن.
دین اسلام وسیله و ابزار به رستگاری رسیدن بشر در زندگی نیست، بلکه این بشر است که تمامی ارکان زندگی خود را (فقط و فقط) برای رضای این دین سازمان میدهد. نتیجه تناقض موجود در میان انتظارات بشری از زندگی و بیارزشی زندگی از دیدگاه دین، آن منطقی است که اَجر اُخروی را به عنوان مرهم زخمهای روانی اُمت اسلامی ارائه میدهد. بدینگونه زندگی تنها «صحنه رنج بردن و آزمایش» است. صحنه پیکار متداوم علیه نفس، مادیّت، کفار، مشرکین، دگراندیشان، زمین، زمان و غیره: زندگی در خدمت یک جنگ بلاوقفه، چرا که «الجَنَّهُ تَحتَ ظِلال السُّیُوف؛ بهشت زیر سایهی شمشیرها است» (کنز العمّال، حدیث ۱۰۴۸۲؛ میزان الحکمه، ج ۲، ص ۲۸۴).
اسلام یک دین جزمی، جنگطلبانه و تهاجمی است. در این واقعیت نه اسلامشناسان غربی مجذوب شرق میتوانند چیزی را تغییر دهند و نه روشنفکران رفرمیست مسلمان و یا نواندیشان دینی. واژه «آزاد» در اسلام نه به معنی آزادی فردی و اجتماعی، بلکه به عنوان متضاد با «بردهداری» آمده است. برخلاف دمکراسی، در سنت اسلامی، دولت وسیله تحقق منافع و خوشبختی مردم نیست، بلکه «یک سازمان منسجمکننده اُمت در زیر فرمان یک رهبر، امام و یا خلیفه در جنگ بر علیه جهان کفر (غیر مسلمان) در راه تحقق حکومت جهانی اسلامی است»[۴]. این تصویر را حکومت اسلامی در ایران متناوباً در برابر دیدگان ما نگه داشته است. ندیدن این تصویر نه ناشی از نابینایی جسمی، بلکه نتیجه عقیم بودن فکری است!
پیششرط تحقق مجدد دمکراسی در اروپا واپس زدن ادیان یکتاپرست به کنج خانهها و جدایی آنها از زندگی اجتماعی بود. برای پیشبرد این امر اروپا راه دراز و خونآلودی را طی کرد. این راه اما در جهان اسلام هنوز در دیدرس هم نیست. این امر بخصوص پس از انقلاب ایران و وقایع «بهار عربی» بیشتر برجسته گشت. بَزَک قوانین یک کشور حتی با یک پوست نازک اسلامی، به معنی خودداری از قبول هر چیزی است، که اسلامی نیست. امری که خود نافی دمکراسی است. اضافه کردن مکملهای «ملی» و «اسلامی» به دمکراسی، تنها به منظور عقیم کردن آن است. برای رهایی از کابوس انقلاب ۵۷ و برای درمان این بیماری خانمانسوزاسکیزوفرنی بایستی از دام ایدئولوژی و تراژدی آپارتاید «الهی» رهایی یافت، به آغوش جامعه «بشری» بازگشت و به آشنایی با ارثیه پرارزش آن مشغول شد. چرا که «ایجاد و گسترش دمکراسی تنها با ملتی امکانپذیر است، که دمکراسی را شناخته باشد»[۵].
پاورقیها:
۱) این همان کاری است که جنبش روشنفکری ایرانی در شصت سال گذشته به آن مشغول بود. رجوع شود به مقاله « حکومت اسلامی و تروریسم اسلامی پدیدههای ایرانیاند» نوشته نگارنده.
۲) درباره تطابق کشفیات این دانشمندان با آموزشهای اسلامی همین بس که بدانیم که بیرونی در آغاز سده یازدهم میلادی به گِرد بودن زمین اعتقاد داشت و شعاع زمین را نیز به روش خود محاسبه کرده بود، در حالی که قرآن زمین را همچون یک فرش و مسطح میداند (سوره ۷۱ آیه ۱۹، سوره ۲ آیه ۲۲ / سوره ۱۳ آیه ۳ / سوره ۱۵ آیه ۱۹ و سوره ۵۱ آیه ۴۸).
۳) در اینجا بایستی گفته شود که ما بقای آثار رازی را مدیون مخالفان او همچون بیرونی و یا ناصرخسرو میباشیم، که در جریان مجادله با او، محتوای آنها را زنده نگه داشتند.
۴) «اسلام و تروریسم به هم وابستهاند»؛ مصاحبه با حاجی یحیی خلیل استاقوف، رئیس جامعه مسلمانان اندونزی در «فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ» ، ۱۹ اوت ۲۰۱۷.
۵) رادُسلاو مارکُفسکی؛ استاد دانشگاه ورشو در انتقاد از دمکراسیهای نیمبند در اروپای شرقی.
آرمین لنگرودی*کیهان لندن**